زنی كه همیشه به همسایهها و دیگران حسودی میكرد و از این بابت خیلی هم عذاب میكشید، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یك ماده گاو درخواست كرد. همسایهای كه شاهد تقاضای او بود، گفت: "چون تو خیلی حسودی، خدا به تو گاو نمیدهد، مگر از خدا بخواهی كه اول گوسالهای به همسایهات بدهد و بعد ماده گاوی به تو". زن حسود در جواب گفت: "حالا كه اینطور است، نه میخوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما دیگوا به من".
ملایی با درویشی همكار و شریك بود به هر منزلی كه میرفتند موقع ناهار یا شام ملا كمی كه میخورد دست از غذا میكشید و میگفت: "الحمدلله" درویش بیچاره هم كه هنوز نصف شكمش خالی بود و مجبور میشد دست از غذا بكشد و گرسنه بماند. چند بار درویش به ملا گفت كه: "رفیق این كار خوبی نیست، تو زود دست میكشی من گرسنه میمانم" اما ملا این عادت از سرش نمیافتاد. درویش در فكر چاره افتاد كه ملا را گوشمالی بدهد. یك روز كه از دهی به ده دیگر میرفتند در دره خلوتی او را گرفت و با تبرزینش تا جایی كه میخورد زد تا بیهوش شد. ملا وقتی به هوش آمد درویش گفت: "مبادا بعد از این سر سفره مردم زود دست از خوردن بكشی و مرا گرسنه بگذاری". ملا كه كتك خورده بود. قول داد كه بعد از این تا درویش دست نكشیده او هم دست از خوردن نكشد. چند روزی ملا سر قول و قرارش بود تا اینكه روزی ملا به عادت قدیم وسط غذا خوردن دست از غذا كشید و الحمدالله گفت: درویش رو كرد به ملا و گفت: "آی دره دكی ملا"1 ملا كه قول و قرارش با درویش و كتكی كه توی دره خورده بود یادش آمد زود گفت: "بله قربان تازه دن بسمالله"2 و دوباره شروع به خوردن كرد.
۱- كتكی كه تو دره خوردی یادت بیاد .
۲- بله قربان دوباره بسم الله
***********************************************
احساس بالاتر از دلیل است
________________________________________
دلیل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد ، نمی تواند جای احساس را بگیرد. همیشه دلیل و بر هان دون احساس، و احساس بالاتر از دلیل است. این عبارت- البته در میان اهل اصطلاح وعرفان-هنگامی مورد استفاده و استناد قرار می گیرد که متکلم در پیرامون رد و نقص مسا یل مسلم و بدیهی اقامه دلیل کند. یعنی همان کاری را که اهل جدل و سفسطه انجام می دهند و هدفشان اقامه دلیل است، نه قانع کردن مخاطب.
عبارت بالا از تاریخی ضرب المثل شد که فیلسوف شرق و صاحب کتاب اسفار، ملاصدرای شیرازی با ذکر شاهدی بارز و آشکار به حقیقت احساس و رد دلایل سوفسطایی پرداخت، چه احساس فلسفه سوفسطایی بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقایق از طریق اقامه دلایلی که رد آن دلایل خالی از اشکال نیست استوار می باشد.
می گویند روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس می داد . غفلتأ فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت: " آیا کسی می تواند ثابت کند آنچه در این حوض است آب نیست؟"
چند تن از طلاب زبر دست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطو شکل خاصی از قیاس است و هدف عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او ، ثابت کردند که در آن حوض مطلقأ آب وجود ندارد و از مایعات خالی است!
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجددأ روی به طلاب کرد و گفت:" اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابت کند در این حوض آب هست؟" یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده می شود آب است.
شاگردان از سئوال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغری و کبری به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمی توان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست...
فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت:
" ولی من با یک وسیله و عاملی قویتر از دلایل شما ثابت می کنم که در این حوض آب وجود دارد." آن گاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند تا مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشید . همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند . فیلسوف عالیقدر ایران تبسمی بر لب آورد و گفت" همین احساس شما درخیس شدن بالاتر از دلیل است... "
***********************************************
ستون به ستون فرج است
________________________________________
بشر به به امید زنده است و در سایه آن هر ناملایمی را تحمل می کند. نور امید و خوشبینی در همه جا می درخشد و آ وای دل انگیز آن در تمام گوشها طنین انداز است :" مایوس نشوید و به زندگی امید وار باشید."
مفهوم این جمله را عوام الناس و اکثریت افراد کشور در تلو عباراتی دیگر زمزمه می کنند:" مگر دنیا را چه دیدی ؟ ستون به ستون فرج است."
می گویند در ازمنه گذشته جوان بی گناهی به اعدام محکوم شده بود زیرا تمام امارات و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت می کرد.
جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم اعدام را اجرا کنند. حسب المعمول به او پیشنهاد کردند که در این واپسین دقایق عمر خود اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امکان بر آورده خواهد شد .
محکوم بی گناه که از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب کرد و گفت:" اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید." درخواستش رااجابت کردندوگفتند:آیاتقاضای دیگری نداری.
جوان بیگناه پس از لختی سکوت و تامل جواب داد:می دانم که زحمت شما زیاد می شود ولی میل دارم مرا ازاین ستون باز کنید وبه ستون دیگر ببندید. عمله سیاست که تاکنون مسئول و تقاضایی به این شکل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه در خواست جوان محکوم دچار حیرت شده پرسیدند:" انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنکه اجرای حکم را چند دقیقه به تاخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد؟" محکوم بی گناه که هنوز بارقه امید در چشمانش می درخشید سر بلند کرد و گفت:" دنیا را چه دیدی؟ ستون به ستون فرج است!"
مجدأ عمله سیاست برای انجام آخرین در خواستش دست به کار شدند که بر حسب اتفاق یا تصادف و یا هر طور دیگر که محاسبه کنیم در خلال همان چند دقیقه از دور فریادی به گوش رسید که :" دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد." و به این ترتیب جوان بی گناه از مرگ حتمی نجات یافت.
***********************************************
از آسمان افتاد
________________________________________
این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می بالند به کار می رود. فی المثل فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود. عباراتی که می تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد اینها گفته می شود:
مثل اینکه آقا از آسمان افتاده!
این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است:
محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب السلطنه ( وزیر جنگ ناصر الدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازاتهای سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانیها از آرامش و آسایش کامل بر خوردار بوده اند. روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگهداری به فلان روضه خوان دادم . اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد . حرفش این است که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است . هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند! وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت" دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم." حاکم گفت:" در تصرف تو بحثی نیست ، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟" غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد:" از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند."
وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از آنکه به هوش آمد چنین گفت: " هیچ می دانی که چرا به این شدت مجازات شدی؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی از آسمان بیفتی، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم! چرا باید اینگونه افکار ، آن هم نزد امثال شما باشد؟"
***********************************************
من هلال را دیدم
________________________________________
این مثل در موردی گفته میشود كه یك نفر دیگران را از خوردن چیزی یا كردن كاری منع كند ولی خود در اولین فرصت آن منع كردنها را ندیده بگیرد و آن چیز یا كار را برای خود جایز بداند. این نكته هم گفتنی است كه در افسانههای آذربایجان گرگ و روباه دو دشمن آشتیناپذیرند.
روباهی گرسنه به باغی رسید. دید دنبه بزرگی در تله گذاشتهاند. روباه خوب میدانست كه اگر پوزه یا دست خود را به طرف دنبه دراز كند جا در جا گرفتار خواهد شد. در فكر چاره بود و اینور و آنور میرفت كه از دور گرگی پیدا شد. روباه پیش رفت و سلام داد و گفت: "آ گرگ! چه عجب از این طرفها؟..." گرگ گفت: "گرسنهام دنبال شكاری میكردم". روباه گفت: "اینجا دنبه خوب و چربی هست بفرما بخور!" و با دست به تله اشاره كرد. گرگ و روباه نزدیك تله رفتند. گرگ گفت: "چرا تو نمیخوری؟" روباه جواب داد: از بدبختی روزه هستم. گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز كرد، تله صدایی كرد و دنبه بیرون پرید اما دست گرگ لای تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهی به آسمان كرد و صلواتی فرستاد و به خوردن مشغول شد. گرگ گفت: "آقا روباه پس تو روزه نبودی!" روباه گفت: "روزه بودم اما ماه و دیدم!"
***********************************************
خط و نشان (+)
________________________________________
خط و نشان یا علامت صلیب (+) بر کف دست کشیدن که نشانه قهر و خشم و انتقام تلقی گردیده از آن علایم و آثاری است که ریشه تاریخی آن داستانی جذاب و دلنشین دارد. اگر چه این واقعه تاریخی به علت اطناب سخن و سرکشی قلم به درازا کشیده شد ولی در هر حال نقل آن از لحاظ روشن شدن ریشه تاریخی علامت خط و نشان بخصوص اطلاع و آگاهی از تأمین و تعمیم عدالت اجتماعی در ایران باستان و صدراسلام خالی از لطف و فایده نیست.
"آهای خشتمال، اینجا دارالخلافه است؟"
"بلی، چه می خواهی؟"
"خواستم بدانم اگر خلیفه عمربن خطاب در دارالخلافه حضور دارند ممکن است به حضورشان بار یابم؟"
"اشکالی ندارد ولی چنانچه کاری داری به من بگو، شاید بتوانم انجام دهم."
"اگر قرار بود عرض و شکایتم را به هرعمله و خشتمالی بگویم از دمشق به مدینه نمی آمدم."
"فرض کن من خلیفه هستم، مطلبی داری بگو."
"تاکنون با فرض و گمان زندگی کردم و اینک به دنبال یقین آمده ام. محل خلیفه را به من نشان بده و به کار خودت مشغول باش."
"حال که این فرض و گمان را قریب به یقین نمی دانی سری به عقب برگردان و افرادی را که پس از تو برای حل مشکلات خود به دیدنم آمده اند تماشا کن."
مسافر مسیحی چون به عقب برگشت و جمعیتی را درمقابل خشتمال به حالت کرنش و احترام دید بر جایش خشک شد.
"حال که مرا شناختی و دانستی که خلیفه مسلمین هستم هر چه در دل داری بگو."
"عرضی ندارم زیرا خلیفه ای که با خشتمالی ارتزاق کند و حشمت و جلالی در دربارش مشاهده نشود مسلماً قادر نخواهد بود به شکایت شاکی رسیدگی کند. وانگهی عمال و حکام ممالک پهناور اسلامی گمان نمی کنم برای چنین خلیفه حساب و کتابی قایل باشند."
"حشمت و جاه و جلال متصوره ارتباطی به مقام خلافت و رسیدگی به شکایات ندارد. تو را چه کار که من خشتمالی می کنم و بر مسند خلافت تکیه نزده ام. دردت رابگوی و از من درمان بخواه."
"آخر من از دمشق آمده ام و معاویه با چنان جلال و جبروتی در شام حکومت می کند که دربار شاهنشاهی ایران و امپراطوری روم را به خاطر می آورد. چگونه ممکن است حاکم منصوبی تابع و پیرو سیره و دین خلیفه اش نباشد؟ وقتی که مرئوس تو در شام با آن جاه و جلال حکومت می کند یا از تو نیست و یا سر طغیان دارد."
"راجع به این موضوع بعداً تصمیم خواهم گرفت. فعلاً از من چه می خواهی؟"
"خلیفه به سلامت باد. من فردی مسیحی و اهل دمشق هستم. زندگانی مرفه و آبرومندی داشتم. نه به کسی آزاری رساندم و نه در مقام تبلیغات مذهبی برآمده ام که با سیاست حکومت اسلامی منافاتی داشته باشد. عمال معاویه حاکم دمشق بدون توجه به اینکه اقلیتهای مذهبی در کنف حمایت مسلمین هستند به اذیت و آزارم پرداختند. آنچه داشتم به عناوین مختلفه ضبط کردند و مرا به روز سیاه نشانیدند. چندین بار به دارالحکومه رفتم تا یک بار توانستم به حضور حاکم بار یابم. از مظالم عمالش شکایت کردم توجهی ننمود. او را به تظلم و دادخواهی نزد خلیفه تهدید کردم اثری نبخشید و حتی با خونسردی تلقی کرده مرا به خواری از نزد خویش راند و در اخافه و آزارم ذره ای دریغ نورزید.
"خلاصه از زندگی در شام به کلی بیزار شده قصد داشتم به دیار روم کوچ کنم ولی همسرم مانع گردید و مرا بر آن داشت که راه حجاز در پیش گیرم و ستمکاریهای معاویه و عمالش را در پیشگاه خلیفه برشمرم شاید بدون اثر نباشد. اگر چه امید و اطمینانی به این سفر پر خطر نداشتم و مضافاً زادم و توشه ای برای طی این طریق طولانی موجود نبود ولی چه می توانستم بکنم که همسرم دست بردار نبود و نیش زبانش چون نشتری دل و جانم را می خلید. خودداری و امتناع من هم بدون سبب و جهت نبود زیرا پیش خود فکر می کردم که اگر حاکم وعاملی از راه و روش خلیفه اش پیروی نکند محال است دوام بیاورد و گزارش بازرسان مخفی که به منزله چشم و گوش خلیفه هستند به مظالم و ستمکاریهایش خاتمه خواهد بخشید.
"دیر زمانی با این گونه افکار و استباطات شخصی دست به گریبان بودم اما اصرار و ابرام همسرم از یک طرف و شدت فاقه و تنگدستی از طرف دیگر انگیزه و محرک من در قبول این سفر گردید زیرا وقتی که کسی فاقد هستی و اعتبار شود و در عین تنگدستی از نعمت امنیت و آرامش نیز نصیبی نداشته هر روز به نحوی مورد شتم و طعن و سخریه قرار گیرد برای چنین کسی زندگی معنی و مفهوم واقعی ندارد. یا باید بمیرد و از این همه شکنجه و عذاب روحی خلاص شود، یا ظالم متعدی را با تنظم و دادخواهی بر سر جایش بنشاند. خلاصه با این منطق عزم سفر کردم و پس از چندین شبانه روز تحمل تشنگی و گرسنگی اکنون خود را به آستان خلیفه امیرالمومنین رسانیدم. بدیهی است اگر در این محضر نومید شوم ناگزیر به مرجع بالاتر و والاتر مراجعه خواهم کرد."
عمر سر برداشت و گفت:"گمان نمی کنم مرجع و ملجأ دیگری وجود داشته باشد زیرا خلیفه جانشین پیغمبر و مجری احکام و فرامین الهی است."
مسیحی در تأیید بیان خود جواب داد:" اتفاقاً وجود دارد چه همان مرجعی که تو جانشین رسول و فرستاده او هستی هیچ ظلم و ستمی رابدون کیفر نخواهد گذاشت. اگر مدار عالم بر روی کفر وزندقه احیاناً قابل دوام باشد تاکنون دیده و شنیده نشد که بر محور ظلم و جنایت و چهارچوب پوسیده خودسری و خودکامی دیر زمانی خودنمایی کند و مآلاً کاخ ظلم و تعدی را بر سر ظالم و متعدی فرو نکوبد. خلاصه اگر مسئولم را اجابت نکنی و در مقام گوشمالی ظالم بر نیایی بالاخره خدایی هست و تو در مقابل نور معدلتش شب پرده ای بیش نیستی. حال خود دانی."
خلیفه دوم که تاکنون در مقابل هیچ حادثه ای نهراسیده بود چون سخنان مسیحی را شنید مجدداً برخود لرزید و در مقابل هم برنیامد تا صحت یا سقم تظلم مسیحی بر او روشن گردد زیرا بیاناتش آن چنان نافذ بود و بر دلش نشست که در حقانیت و مظلومیتش جای هیچ گونه تأمل و تردید باقی نگذاشته بود. بی درنگ بر روی خشت خامی که هنوز خشک نشده بود با انگشت سبابه اش علامت صلیب (+) کشیده آن را به دست مسیحی داد و گفت:" این فرمان را به دمشق می بری و هنگامی که معاویه در مسجد جامع پس از فراغ از نماز جماعت بر روی منبر جلوس کرد بی محابا داخل مسجد شده در جلوی چشمانش نگاه می داری و می گویی: اکنون از حجاز می آیم و این هم فرمان خلیفه."
سپس عمر دستور داد زاد و توشه مسافرت مسیحی را تدارک دیده او را به سوی شام گسیل داشتند. مسیحی در مقابل دستور خلیفه حرفی نزد و حسب الامر از دارالخلافه خارج گردید ولی از خشت خام وعلامت صلیبی که بر روی آن کشیده شده بود چیزی نمی فهمید. بیچاره همه نوع فرمان دیده و همه گونه یر لیغ و امر و دستور شنیده بود که بر روی پاپیروس یا پوست آهو می نوشتند و در لوله فلزی یا چرمین قرار داده ارسال می داشتند ولی فرمانی چنین حقاً خالی از شگفتی و اعجاب نبود.
شکل صلیب (+) آن هم بر روی خشت خام!! در این که شکل و علامت مزبور رمزی بین عمر بن خطاب و معاویه بود هیچ گونه شک و ابهامی متصور نمی شد ولی آیا بهتر نبود که این رمز و علامت بر روی کاغذ یا پوست ترسیم می شد. چون در حل معما عاجز ماند مصلحت در آن دید که افکارش را بیهوده خسته نکند و به جای این حرفها در وصول به مقصد تعجیل نماید.
پس راه شام را در پیش گرفت و پس از چندین شبانه روز طی مراحل وارد دمشق شد و یکسر به سوی خانه شتافت و خشت خام را به همسرش داد.
زن گفت:" این چیست و از کجا آورده ای؟" جواب داد:"فرمان خلیفه است که به نام معاویه صادر گردیده است!" همسرش گفت:"شوخی را کنار بگذار و حقیقت مطلب را بگوی زیرا من از آن چیزی سر در نمی آورم."
مرد مسیحی که به علت خستگی مفرط کاملا کوفته و فرسوده شده بود با عصبانیت جواب داد:"ای زن، پس از تحمل این همه مصائب و آلام دیگر حوصله شوخی ندارم. مرا به مدینه فرستادی تا خلیفه را از مظالم معاویه و عمالش آگاه کنم. من هم بر اثر خواهش و تمنای تو این راه دراز و جانفرسا را در میان رملهای سوزان و خارهای مغیلان طی کردم و اینک فرمان عمر را که به شکل صلیبی بر روی این خشت خام نقش گردیده همراه آورده ام. دیگر چه می گویی و از جان من چه می خواهی؟ این تو این هم فرمان خلیفه!!" زن چاره ای جز سکوت ندید ولی برای آنکه شوهرش را به اجرای دستور خلیفه مجاب نماید با کمال نرمی و ملایمت گفت:
"عزیزم، من عمر بن خطاب را به خوبی می شناسم او شخصیتی است که در سایه تدبیر و سیاست به این مقام و منزلت رسید. هیچ حاکم و عاملی را در مقابل دستور و فرمانش یارای خودسری و خیره سیری نیست. بیهوده اظهار یأس و نومیدی نکن. از کجا که در این خشت خام و صلیبی که بر روی آن ترسیم گردیده رمزی مکتوم نباشد؟ حال که رنج سفر را بر خود هموار کردی کار را به انجام برسان و فرمان خلیفه را به معاویه ابلاغ کن. برای ما که فاقد اعتبار و هستی شده ایم بالای سیاهی دیگر رنگی وجود ندارد. خدای مسیح ترا از شر این دیو سرتان محفوظ خواهد داشت."
مرد مسیحی چند صباحی به رفع خستگی و استراحت پرداخت و روزی که شنید معاویه شخصاً به مسجد جامع می رود و در نماز جماعت مسلمین شرکت می کند درنگ و تأمل را جایزه ندیده به سوی مسجد شتافت و در جلوی در بزرگ آن دورادور به انتظار قدم زد تا وقتی که معاویه از نماز جماعت فارغ شده بر بالای منبر جای گرفت. جمعیت در سرتاسر صحن و شبستانهای مسجد موج می زد. صدا از احدی برنمی خواست و همه سر تاپا گوش شده بودند تا مواعظ و بیانات حاکم مطلق العنان شامات را اصغا نمایند. مرد مسیحی فرصتی بهتر از این نیافت و در حالی که سکوت محض حکمفرما بود با یک جست و جهش خود را به صحن مسجد رسانیده خشت خام را بر روی دست گرفت و فریاد زد:"پسر سفیان، اکنون از مدینه می آیم و این هم فرمان خلیفه."
معاویه چون به خشت خام نظر انداخت و شکل صلیب (+) را بر روی آن دید بی اختیار صیحه ای کشید و از بالای منبر سرنگون گردید. غریو غلغله در جمعیت افتاد و به سوی مرد نامسلمان حمله ور شدند تا سزای جسارت او را که به خانه مسلمین قدم نهاده در کف دستش گذارند. آنی غفلت و تأخیر کافی بود که مسیحی بیچاره قطعه قطعه شود. معاویه چون غریو جمعیت را شنید از ترس جان بهوش آمد و به اطرافیان فرمان داد مسیحی را صحیح و سالم به دارالحکومه- و به قولی به کاخ شخصی و محل سکونت معاویه- ببرند و پذیرایی کنند. سپس خود نیز چون حالش بجا آمد نزد مسیحی شتافته به دست و پایش افتاد و طلب عفو و بخشش نمود.
مرد مسیحی که مظالم و خیره سری معاویه را قبلاً به چشم دیده بود از این صحنه و تغییر حال در شگفت شده پرسید:"ای معاویه، با من سر شوخی و استهزا داری یا جداً از اعمال گذشته نادم و پشیمان هستی؟" معاویه که چون بید می لرزید و در پیش پای آن مرد مسیحی به زانو افتاده بود جواب داد:"ای مرد، نه خلیفه امیرالمومنین با کسی سر شوخی دارد نه معاویه، مگر تو از حجاز نیامدی و این فرمان را ازعمر نیاوردی؟"
"بلی همین طور است"
"پس دیگر چه می گویی و چرا از شوخی و استهزا صحبت می کنی؟"
"آخر فکر نمی کردم پسر سفیان با آن هیمنه و دبدبه این قدر جبون و بزدل باشد که خست خامی کاخ قدرت و عظمتش را اینسان فرو ریزد."
"فعلاً جای بحث و گفتگو در این زمینه نیست. بگو از من چه می خواهی؟"
مرد مسیحی چون دید که موضوع کاملاً جدی است و معاویه سر شوخی و استهزا ندارد جواب داد:
"معلوم می شود مرا نشناختی و یا تجاهل می کنی. من همان کسی هستم که عمال تو مرا از هستی ساقط کردند و شکایت و دادخواهی من در درگاه تو کمترین اثری نداشت. اضطراراً به حجاز رفتم و آن چه از مظالم و ستمکاریهای تو و عمال و پیروانت می دانستم بر خلیفه عرضه داشتم.
"اتفاقاً عمر در حال خشتمالی بود و من او را نشناختم. آخر چگونه می توان باور کرد که خلیفه مسلمین به آن سادگی و بی پیرایگی ولی منتخب و منصوبش با این جلال و کبکبه فرمانرویی کند...؟ روی برتافتم و قصد مراجعت داشتم.
"چون بر قصد و نیت من آگاهی حاصل کرد پوزخندی زد و جویای حالم شد. جریان را کماهو حقه به سمع و اطلاعش رسانیدم. آن چنان منقلب و ناراحت شد که بدون مطالعه و تحقیق قبلی این فرمان را صادر کرد. ابتدا تصور کردم قصد استهزا و تمسخر دارد زیرا تاکنون حکم و فرمانی به این شکل و صورت ندیدم که با خط و نشان (+) صادر و توقیع شود!! در حال تأمل و تردید بودم که بانگ زد: به شکل و هیئت فرمان نگاه نکن. همین خشت خام و خط نشانی که بر آن نقش گرفته کافی است معاویه را از خواب غفلت و نخوت بیدار کند و مجبور به استرداد اموال و ترضیه خاطر تو نماید. برو از بیت المال توشه سفر برگیر و این فرمان را در مسجد دمشق بر معاویه ابلاغ کن. آری، من که با وضع اسف انگیزی به حجاز رفته بودم به راحتی مراجعت کردم و اکنون در نزد تو هستم."
معاویه که تا آن زمان چشم بر لبهای مسیحی دوخته یکایک گفتارش را از مد نظر دور نمی داشت چون او را ساکت دید مجدداً در مقام پوزش برآمده است:" ای مرد، از کرده پشیمانم، گذشته را فراموش کن. ترا به مسیح قسم می دهم مرا ببخش قول می دهم تمام اموالت را مسترد داشته کلیه خسارات وارده را جبران کنم و زندگانی ترا به بهترین وجهی تأمین و تدارک نمایم به قسمی که از این به بعد هیچ گونه نگرانی و دغدغه خاطر نداشته باشی."
مرد مسیحی که از ماجرای خشت خام و داستان مسجد و دارالحکومه و قیاس آن با جریانات گذشته چیزی درک نمی کرد و اصولاً نمی دانست در خواب یا بیداری است دستی به چشمانش کشیده چون یقین حاصل کرد خواب و رویایی وجود ندارد در جواب معاویه گفت:
"حال که پوزش خواستی و خسارات وارده را نیز جبران می کنی مرا دیگر با تو کاری نیست. تو به کار خودت باش و من به کار تجارت ادامه می دهم. تظلم و دادخواهی من این فایده را داشت که سایر اقلیتهای مذهبی از شر مظالم و مطالع تو در امان باشند."
معاویه گفت:" اگر موضوع فقط به استرداد اموال و جبران خسارات تو خاتمه می پذیرفت حرفی نداشتم و جای این همه بحث و گفتگو نبود. تو باید دستخطی به خلیفه امیرالمومنین بنویسی که معاویه در دلجویی و ترضیه خاطر تو اقدام نمود و دیگر شکایت و نارضایتی از این بابت نداری."
"این نامه را برای چه می خواهی؟"
"باید فوراً نزد خلیفه بفرستم تا از امتثال امر و اجرای فرمان استحضار حاصل کند."
"اگر ننویسم چه خواهد شد؟"
"فرمان خلیفه ایجاب می کند که این رضایت نامه به دارالخلافه فرستاده شود."
"مگر چه رمزی در این خط و نشان (+) نهفته است که صدور و ارسال رضایت نامه را ایجاب می کند."
"این موضوع به شما مربوط نیست زیرا رمز و علامتی است که بین خلیفه و عمال و حکامش وجود دارد و من از ذکر و افشای آن معذورم."
"حال که به من مربوط نیست نه مالی می خواهم و نه سطری سیاه می کنم."
"اصرار عجیبی داری، به شما گفتم که این موضوع جزء اسرار خلافت است و با افراد غیر مسئول نمی توان در میان گذاشت."
"شما را مجبور نمی کنم که اسرار خلافت را فاش کنی ولی من هم اجباری ندارم رضایت نامه بدهم. نه چیزی می خواهم و نه چیزی می دهم!"
معاویه که تاکنون با چنین عنصر لجوج و کنجکاوی مواجه نشده بود هر قدر در مقام استدلال و زیان و ضرر کشف این حقیقت برآمد فایده نبخشید. اضطراراً گفت:"اگر رمز خط و نشان را بگویم قول می دهی که به کسی نگویی و با هیچ کس در میان نگذاری؟"
"به شرفم سوگند می خورم تا زنده باشم به کسی اظهار نکنم."
"موضوع رضایت نامه را چه می گویی؟"
"به محض آن که از رمز خشت خام و خط و نشان آن آگاه شدم رضایت نامه را به هر نحوی که دلخواه تو باشد خواهم نوشت."
معاویه چون به اختفای سر اطمینان حاصل نمود اطاق را خلوت کرد و چنین گفت:"قطعاً انوشیروان پسر قباد را می شناسی. از سلاطین مقتدر و دادگستر سلسله ساسانی بود. انوشیروان پس از آنکه هیاطله و دولت بیزانس را قویاً گوشمالی داد. به بسط امنیت و تعمیم عدالت پرداخت و بلاد و امصار ویران را آباد کرد. مقام و منزلت ایران را به جایی رسانید که هیچ کشوری از لحاظ قدرت و عظمت به پایه آن نمی رسید.
"آنچه که فعلاً مورد مقام و مقال می باشد موضوع عدالت اجتمالی و زیبایی خیره کننده شهر مدائن است. انوشیروان را از آن جهت عادل و دادگستر می گویند که در مقام عدل و نصفت نسبت به ظالم متعدی خیره کش ولی در پیش پای ضعیف و مظلوم دارای قبلی حساس و زانوانی سست و لرزان بود. برای مجازات گناهکاران ذره ای اغماض نداشت و در راه احقاق حقوق مظلومان از هیچ اقدامی فروگذار نمی کرد. متجاوز را ولو فرزندش بود کیفر می داد و مظلوم را هر که و هر کس می بود بر روی دیده می نشانید. به همین جهت اقلیت معدودی او را ظالم ولی اکثریت مطلق ایرانیان او را پاکدل و دادگستر می دانستند. از معدلت نوشیروانی همین بس که کاخ مدائن را برای آنکه کلبه پیرزنی خراب نشود ناقص و ناموزون گذاشت و از اینکه خانه او با کلبه آن پیرزن قرب جوار دارد به خود می بالید و می نازید.
"شهر مدائن پایتخت ساسانیان در زمان سلطنت انوشیروان از زیباترین شهرهای جهان به شمار می آمد. در گوشه و کنار عالم هر کس قدرت و تمکنی داشت غایت آمالش این بود که ایامی را به عنوان سیر و گشت و تماشا در این شهر عظیم و زیبا در کنار دجله بگذراند و مخصوصاً شیوخ عرب همه ساله فصل تابستان به مدائن سفر می کردند و چند صباحی از گذران عمر را فارغ از مطلق تخیلات و توهمات در آن محیط امن و داد مصرف می داشتند. غبار غم را در آن مدت کوتاه از دل می زدودند و با یک دنیا نشاط و انبساط خاطر به وطن مألوف خویش باز می گشتند.
"در سالی که مورد بحث ماست دو نفر از شیوخ عرب به مدائن رفتند و فصل تابستان را در آن سرزمین نعمت و امنیت گذراندند ولی چون تابستان به سر آمد آن چنان سرخوش از باده نشاط و سرمستی شدند که تاب دل کندن از مدائن را در خود ندیده تصمیم گرفتند مدت اقامت را تمدید کنند منتها تمدید اقامت مستلزم مخارج اضافی بود که از این حیث چیزی در بساط نداشتند زیرا در خلال آن مدت هر چه داشتند به مصرف خوشی و خوشگذرانی رسیده بود. دیگر نه امکان دسترسی به شهر و دیار خود داشتند و نه کسی را در مدائن می شناختند تا از او استقراض نمایند. تصادفاً یکی از آن دو نفر گردنبد زرین و گرانبهایی داشت که آن زر سرخ را برای چنین روز سیاهی احتیاطاً همراه آورده بود. متفقاً گردنبد را نزد زرگر معروف و معتبری برده برای فروش عرضه کردند.
"چون بهای گردنبند خارج از حدود قدرت و توانایی زرگر بود به آنها قول داد که در ظرف یک هفته آن را به قیمت مناسبی خواهد فروخت.
ضمناً مبلغی پول به آنها داد تا صرف مخارج روزمره کنند و پس از یک هفته مراجعه نمایند. چون مدت مقرر سپری گردید به نزد زرگر شتافته قیمت گردنبند را مطالبه کردند.
"زرگر چند روزی دیگر از آنها مهلت خواست ولی در موعد مقرر مجدداً تقاضای تمدید نمود. چون چند بار بدین منوال گذشت دو نفر عرب نسبت به زرگر ظنین شده اصل یا قیمت گردنبند را جداً خواستار شدند و مخصوصاً زرگر را تهدید کردند که در صورت امتناع به تظلم و دادخواهی متوسل خواهند شد. چون زرگر بیش از آن نتوانست به دفع الوقت بگذراند لذا حقیقت مطلب را فاش کرد و گفت:"راستش را بخواهید فردای همان روزی که گردنبند را به من دادید یکی از شاهزادگان ساسانی گردنبند را پسندید و با خود برد. با آنکه قول داده بود بهای گردنبند را هر چه زودتر تأدیه کند با وجود مراجعات مکرر در پرداخت قیمت و یا استرداد گردنبند امتناع ورزیده حتی امروز صبح مرا از نزد خود به خواری و خفت راند. شاهزاده است و وابسته به دستگاه سلطنت. نه آن قدرت را دارم که با او معارضه کنم و نه آن تمکن و توانایی مالی که بهای گردنبند گرانبهای شما را بپردازم. باور کنید آنچه گفتم عین حقیقت است و از خلف قول وعده ای که به شما داده ام جداً خجل و شرمنده هستم."
"دو نفرعرب از آنچه شنیده بودند حالت بهت و شگفتی به آنها دست داد زیرا از یک طرف قیافه و ناصیه زرگر نشان می داد که دروغ نمی گوید و از طرف دیگر هرگز گمان نمی بردند که در عصر و زمان انوشیروان کسی را جرئت چنین جسارت و بی پروایی باشد. آخر آنها به اتکای امنیت و عدالت اجتماعی به این دیار آمده و به این امید هم می خواستند مدت اقامت را تمدید کنند. چه بکنند چه نکنند؟ پس از لختی تأمل و تفکر به سوی عدالتخانه شتافتند و زنجیر عدالت را به صدا درآوردند ولی قبل از آنکه به حضور انوشیروان باریابند مرد سیاهپوستی که گویا از غلامان شاهزاده مورد بحث بود به آنها نزدیک شد و گفت:"اگر اشتباه نکنم راجع به گردنبند به تظلم و دادخواهی آمده اید. این طور نیست؟"
"گفتند:"بلی همین طور است."
"غلام پرسید:"آیا هیچ می دانید که انوشیروان در این گونه موارد سختگیر و سخت کش است و حتی نسبت به اقارب و بستگانش اغماض و ابقا نمی کند؟"
"جواب دادند:"این نکته را می دانستیم که به منظور احقاق حق و به دست آوردن گردنبند به اینجا آمده ایم."
"غلام سیاه گفت:"از شکایت خود صرفنظر کنید. من به شما قول می دهم اصل گردنبند را مسترد دارم." در این موقع که مشغول گفتگو بودند از طرف انوشیروان احضار گردیدند و به حضورش شتافتند. انوشیروان مستفسر حالشان گردید و موضوع تظلم و شکایت را جویا شد. یکی از آن دو نفر عرب با بیانی فصیح به عرض رسانید:"ما دو تن از شیوخ عرب استماع صیت شهرت و معدلت نوشیروانی و زیباییهای شهر مدائن بود. فصل تابستان را در کمال خوشی و نهایت شادمانی گذراند یم و در خلال این مدت از نعمت امنیت و آسایش که قطعاً مولود اقدامات مجدانه شهریار ساسانی است برخوردار بودیم. همین مسأله موجب گردید که بر مدت توقف افزوده چند صباحی دیگر در شهر و دیار شما رحل اقامت افکنیم ولی چون زاد و توشه به اتمام رسیده بود لذا گردنبند زرینی را که احتیاطاً همراه آورده بودیم در نزد زرگری به امانت سپردیم تا به قیمت مناسبی به فروش برساند پس از چندی معلوم گردید که یکی از شاهزادگان چشم طمع بر گردنبند دوخته آن را از زرگر گرفته و دیناری بابت قیمت آن نپرداخته. چون زاد راحله نداریم و مضافاً قبول این مطلب آن هم در عصر سلطنت انوشیروان مستبعد به نظر می رسد لذا برای تظلم و دادخواهی به حضور آمدیم تا هر طور مصلحت و مقضی بدانند اقدام نمایند. ضمناً این مطلب هم ناگفته نماند که در پای زنجیر عدالت غلام سیاهی مانع از تظلم و دادخواهی ما شد که گویا از خادمان و غلامان آن شاهزاده بوده است."
"انوشیروان که تا آن موقع سر تا پا گوش بود از شنیدن سخنان عرب آن چنان برآشفت که خون بر چهره اش دوید به آنها دستور داد بیست و چهار ساعت دیگر مراجعه کنند و گردنبند یا قیمتش را دریافت نمایند.
"دو نفر عرب با قلبی مالامال از سرور و خوشحالی به سوی خانه روان شدند ولی هنگام مراجعت مردم کوچه و بازار را منقلب و مضطرب دیدند و متوجه شدند که همه دست از کار و حرفه کشیده به سوی مقصد معلومی در حرکت هستند. حس کنجکاوی آنها تحریک شد و آنها هم در پس آن جمعیت مضطرب و نالان به راه افتادند تا به میدان عمومی شهر رسیدند. غلغله عجیبی برپا بود و جمعیت در سراسر میدان موج می زد. همه کس جدیت می کرد خود را به مرکز میدان برساند. دو مرد عرب هم به دنبال آنها فشار آوردند.
"وقتی که به نقطه معلوم رسیدند منظره دلخراشی دیدند که موی بر بدنشان راست شد. چون قدری نزدیکتر شده نیک نظر کردند جسد شاهزاده نوجوان ساسانی و آن غلام سیاه را در حالی که دو شقه شده بودند بر بالای دار مشاهده کردند. در زیر این دو جسد لوحی آویزان بود که بر روی آن موضوع گردنبند متعلق به آن دو مرد عرب و ماجرای تظلم و دادخواهی و همچنین گناه نابخشودنی آن غلام سیاه که متظلمان و دادخواهان را از تظلم و دادخواهی بازداشت به تفصیل منعکس و مندرج بود. دو مرد عرب چون وضع را بدان سان دیدند در حالی که قلباً به عدل و داد انوشیروان آفرین می گفتند از کرده پشیمان شده با حالت انفعال و شرمساری مدائن را ترک و به شهر و دیار خویش بازگشت نمودند."
"ای مرد مسیحی، این بود که داستاان رمز صلیب و خط و نشان. دیگر چه می خواهی؟"
"پسر سفیان، بالاخره نگفتی که این واقعه چه ارتباطی با خط و نشان (+) دارد؟"
معاویه گفت:"چون محکومین را دو شقه کرده به شکل صلیب یا به علاوه (+) بردار کردند لذا خلیفه عمر با این خشت خام و شکل صلیبی که بر روی آن ترسیم کرد مرا تهدید فرمود که اگر به رفع ظلم و اجابت مسئول تو اقدام نکنم به همان شکل و وضع مصلوب خواهم شد." مرد مسیحی چون به جریان قضیه واقف شد رضایت نامه موصوف را به دست معاویه داد و بقیه عمر را به شادمانی و کامیابی گذرانید."
***********************************************
سبیلش آویزان شد
________________________________________
اصطلاح بالا در امثله سائره کنایه از پکری و نکبت و ادبار است که در مورد افراد سر خورده و وارفته و ورشکسته به کار می رود.
سبیل درباریان و ملازمان دستگاه سلاطین و حکام صفوی برای ایرانیان هوشمند - بخصوص اصفهانی های زیرک و. باریک بین -فی الواقع در حکم میزان سنج بود که از شکل و هیئت آن به میزان لطف و مرحمت سلطان و مافوق نسبت به صاحب سبیل پی می بردند . فی المثل سبیل پر پشت و شفاف که تا بنا گوش می رفت و در پایان چند پیچ می خورد و به سوی بالا دایره وار حلقه می زد دلیل بر شدت علاقه و مرحمت سلطان بود که هر روز صاحب سبیل را به حضور می پذیرفت و با او به مکالمه و مشاوره می پرداخت.
هر قدر که تعداد حلقه ها و شفافیت سبیل کمتر جلوه می کرد به همان نسبت معلوم می شد که میزان لطف و عنایت سلطان یا حاکم وقت نقصان پذیرفته است . چنانچه سبیلها به کلی از رونق و جلا می افتاد و به علت نداشتن چربی و چسبندگی به سمت پایین متمایل و یا به اصطلاح سبیل آویزان می شد این آویزان شدن سبیلها را بر بی مهری مافوق و کم پولی و احیانا مقروض و بدهکار بودن صاحب سبیل تلقی می کردند تا آنجا که بر اثر کثرت استعمال و اصطلاح به صورت ضرب المثل در آمد از آن در موارد مشابه که حاکی از نکبت و ادبار و افلاس باشد استشهاد و تمثیل می کنند.
***********************************************
آب پاکی روی دستش ریخت
________________________________________
هرگاه کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد بر سینه اش گذارند و بالمره او را از کار نا امید کنند، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند " بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند."
آب پاکی همانطوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند، در عرف اصطلاح عامه کنایه از حرف آخرین است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند . تنها تفاوت و اختلافی که وجود دارد این است که در فقه اسلامی عبارت آب پاکی فقط در مورد مثبت، که همان نظافت و پاکیزگی است به کار می رود ولی در معانی و مفاهیم استعاره ای ناظر بر نفی و رد جواب منفی است که پس از شنیدن این حرف آخرین به کلی مایوس و نا امید شده دیگر به هیچ وجه در مقام تعقیب تقاضایش بر نمی آید
***********************************************
آب از سرچشمه گل آلود است
________________________________________
اختلال و نابسامانی در هر یک از امور و شئون کشور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن موسسه یا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به این تیرگی نمی گذرد و با آن گرفتگی با سنگ و هر چه سر راه است برخورد نمی کند. عبارت مثلی بالا با آنکه ساده به نظر می رسد ریشه تاریخی دارد و از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است.
روزی عبد العزیز از عربی شامی پرسید:" عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگون است؟" عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد " اذا طابت العین عذبت الانهار" یعنی: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهر ها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب از سرچشمه گل آلود است .عمربن عبد العزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درسی آموزنده بیاموخت. بعضی ها این سخن را از حکیم یونانی ارسطو می دانند. آنجا که گفته بود" پادشاه مانند دربار ، وارکان دولت مثال انهاری هستند که از دریا منشعب می شوند." ولی میر خواند آنرا از افلاطون می داند که فرمود: " پادشاه مانند جوی بزرگ بسیار آب است که به جویهای کوچک منشعب می شود . پس اگر آن جوی بزرگ شیرین باشد ، آن جویهای کوچک را بدان منوال توان یافت . و اگر تلخ باشد همچنان" .
فرید الدین عطار نیشابوری این موضوع را به عارف عالیقدر ابو علی شفیق بلخی نسبت می دهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند و گفت" مرا پندی ده" شفیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت:" تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد ، اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نبود." در هر صورت این سخن از هر کس و هر کشوری باشد ابتدا به لسان عرب در آمد و سپس به زبان فارسی منتقل گردید.
***********************************************
نداشته باشد برای تو نان دارد
________________________________________
عقیده و نظر بعضیها در اموری اظهار می شود که اگر دیگران را احتمال زیان و ضرر باشد آنها را از آن سود و فایده می برند. پاسخ این دسته از مردم همان است که در عنوان این قسمت آمده است.
راجع به حاج میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار در برنامه این مرد عارف و روحانی دو موضوع توپ ریزی و حفر قنوات در صدر مسائل قرار داشت. افزایش توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعه کشاورزی می دانست. هر وقت فراغتی پیدا می کرد به سراغ مقنیان می رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشویق و ترغیب می کرد.
روزی حاجی میرزا آقاسی برای بازدید یکی از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و میزان آب آن آگاهی حاصل کند. مقنی اظهار داشت :" تا کنون به آب نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگه آب وجود داشته باشد."
حاجی گفت:" به کار خودتان ادامه دهید و مایوس نباشید. " چند روزی از این مقدمه گذشت و مجددا حاج میرزا آقاسی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجه حفاری استفسار کرد. مقتنی موصوف که به حسن تشخیص خود اطمینان داشت در جواب حاجی گفت:" قبلا عرض کردم که کندن چاه در این محل بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید."
دفعه سوم که حاجی میرزا آقاسی برای بازدید مادر چاه رفته بود ، مقتنی سر بلند کرد و گفت:" حضرت صدر اعظم، باز هم تکرار می کنم که این چاه آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه میسازیم! صلاح در این است که از ادامه حفاری در این منطقه خود داری شود." حاجی میرزا آقاسی که در توپ ریزی و حفر قنوات عشق و علاقه عجیبی داشت و گوش او در این دو مورد به حرف نفی بدهکار نبود با شنیدن جمله اخیر که مقنی اظهار داشت بود از کوره در رفت و فریاد زد." احمق ، بیشعور به تو چه مربوط است که در این زمین آب ندارد، اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد."
***********************************************
لولو
________________________________________
هر گاه بخواهند طفلی را از گریه و بازیگوشی باز دارند او را از لولو می ترسانند و در حالی که پدر یا مادر انگشت بر روی بینی می گذارد به طرف حیاط خانه اشاره می کند و می گوید: لولو آمد. اگر چه لولو جزء امثله سائره نیست ولی چون در مورد اطفال بازیگوش به کار می رود قطعاً ریشه تاریخی و علت تسمیه ای دارد که لازم آمد معلوم شود این واژه از کجا و به چه مفهوم و منظوری در زبان فارسی داخل شده است.
ابولؤلؤ یا فیروز یک نفر ایرانی اهل نهاوند و از اسیران جنگ جلولاء بود که در دستگاه مغیرة بن شعبه از سران و داهیان صدر اسلام به شغل غلامی و بندگی خدمت می کرده است. چون صنعتگر ماهر و زبردستی بود مغیره او را مجبور می کرد که در خارج از خانه کار کند و ماهی یک صد درهم به وی بدهد.
هر قدر ابولؤلؤ تضرع و زاری کرد که این مبلغ را تخفیف دهد و یا بابت قیمتش حساب کند تا بتواند روزی از قید بندگی آزاد شود و زندگی مستقلی برای خودش تشکیل دهد مغیره به علت طینت و خست و لئامت ذاتی زیر بار نمی رفت و همیشه با شکنجه و آزار ابولؤلؤ را وا می داشت کار کند و برایش درهم و دینار بیاورد.
روزی مغیرة بن شعبه که در آن موقع والی کوفه بود برای گزارش حوزه حکمرانی خود به اتفاق عده ای از ملازمان و همراهان که ابولؤلؤ جزء آنها بود وارد مدینه شد و نزد خلیفه دوم عمر بن خطاب رفت.
مسعودی در این زمینه چنین می گوید: عمر اجازه نمی داد هیچ کس از عجمان وارد مدینه شود.
مغیرة بن شعبه بدو نوشت: من غلامی دارم که نقاش و نجار و آهنگر است و برای مردم مدینه سودمند است. اگر مناسب دانستی اجازه بده او را به مدینه بفرستم و عمر اجازه داد. وی ابولؤلؤ نام داشت و از اهل نهاوند بود.
ابولؤلؤ فرصت را مغتنم شمرد و در موقعی که خلیفه تنها بود به نزدش شتافت و دادخواهی کرد. عمر جواب داد:"تو غلام مغیره هستی و جان و مال تو در اختیار اوست."
ابولؤلؤ گفت:"تو هم خلیفه مسلمین هستی و می توانی به او توصیه کنی که این مبلغ را بابت آزاد کردنم به حساب بیاورد، چنانچه موافق نیست اقلاً ماهی ده درهم از من بگیرد تا به امید آزاد شدن و تأمین آتیه مبلغی بتوانم ذخیره کنم." عمر جواب داد:"تو صنعتگر خوبی هستی و نجاری و مسگری و چلنگری هم می دانی. مخصوصاً شنیدم که در ساختن آسیای بادی استاد هستی. خوب است به جای گله و شکایت یک آسیای بادی در مدینه بسازی زیرا امسال غلات بیت المال زیاد است و می توانی از این طریق فایده بری زیرا با این همه هنر و صنعت که داری گمان نمی کنم مقدار مالی که مغیرة از تو می خواهد زیاد باشد."
ابولؤلؤ گفت:"آسیای بادی در مدینه عملی نیست زیرا بادگیر ندارد."
خلیفه گفت:"در مکه بساز."
ابولؤلؤ جواب داد:"گندم در مکه به قدری کمیاب است که مردم برای آرد کردن گندم محتاج آسیای بادی نیستند و می توانند با دست آس یعنی آسیای دستی آرد کنند." عمر گفت:"آسیای بادی تو در مکه اگر برای آرد کردن گندم مفید نباشد این فایده را دارد که باعث تفریح خاطر سکنه شهر و زوار و حجاج در ایام انجام اعمال حج می شود و از این راه فایده می بری."
ابولؤلؤ چون از انجام مقصودش مأیوس و ناامید شد و دانست که خلیفه به هیچ وجه حاضر نیست به شکایتش رسیدگی کند از این زندگی ننگین و از جان خود سیر شده با حالت خشم و نفرت در جواب خلیفه گفت:"برای تو یک آسیای بادی بسازم که تا روز قیامت گندم آرد کند!" و یا به روایت دیگر گفته:"اگر سلامت بمانم آسیابی برایت خواهم ساخت که در شرق و غرب از آن تعریفها کنند." این بگفت و از نزد خلیفه دور شد.
عمر فهمید که ابولؤلؤ با این عبارت کنایه آمیز او را تهدید به قتل کرده است ولی چون قصاص قبل از جنایت را جایز نمی دانست وی را مجازات نکرد. چند روز بعد از عمر برای ادای فریضه نماز صبح به مسجد رفته بود در رکعت دوم ابولؤلؤ از پشت سر به او حمله کرد واز پای در آورده شخص
هی فلانی
شاید قبول جهان آنچنان که هست آغاز زندگیست...
نبسته ام به كس دل نبسته كس به من دل *** چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هر آنكه او برد چو دل به سينه نزديك *** به من هر آنكه نزديك از او جدا جدا من
نه چشم دل به سويي نه باده در سبويي *** كه تر كنم گلويي به ياد آشنا من
ستاره ها نهفتم در آسمان ابري *** دلم گرفته اي دوست هواي گريه با من
عبارت مثلی بالا در مواردی به کار می رود که مدعی در مقابل مدارک مثبت، دست از لجاج بر ندارد و بدیهیات و واضحات را با کمال بی پروایی انکار کند . در این گونه موارد از باب استشهاد و تمثیل گفته می شود:" فلانی از بیخ عرب شد."
پیداست بزرگان و دانشمندان خراسان به مصداق" الناس علی دین ملوکهم" از امرای خویش پیروی کرده همه تازی آموختند و در زبان تازی تا آنجا پیش رفتند که غالب آنان را ذواللسانین می نامیدند. اهالی خراسان چون بازار خط و زبان عربی تا این پایه گرم و رایج دیدند به جهت علاقه و دلبستگی خویش به فرهنگ و ادب پارسی، هر ایرانی را که عربی می نوشت و یا به عربی صحبت می کرد از باب تعریض و کنایه می گفتند" فلانی از بیخ عرب شد" یعنی عرق و حمیت و نژاد ایرانی بودن را فراموش کرده و یکسره به دامان عرب آویخته. در واقع چون ایرانیان در آن عصر و زمان حاضر به قبول نفوذ بیگانگان نبودند و در عین حال قدرت مبارزه و مخالفت علنی با هیئت حاکمه را هم نداشته اند لذا حس ملیت و وطن خواهی خویش را در عبارت مثلی بالا قالب گیری کرده آن را به رخ مجذوبان و مرعوبان عرب می کشیدند.
از آنجا که عبارت از بیخ عرب شد مترجم بیان و احساسات قاطبه ایرانیان و طن دوست بود که پس از چندی همه جا ورد زبان گردید و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد تا جایی که در ایران امروز نیز با وجود آنکه به هیچ وجه مصداقی بر آن مترتب نیست مع هذا در موارد انکار بدیهیات به آن استشهاد و تمثیل می کنند.
آفتابی شد
________________________________________
هر گاه کسی پس از از دیر زمانی از خانه یا محل اختفا بیرون آید و خود را نشان دهد، اصطلاحأ می گویند فلانی آفتابی شد. بحث بر سر آفتابی شدن است که باید دید ریشه آن از کجا آب می خورد و چه ارتباطی با علنی و آشکار شدن افراد دارد.
خشکی و کم آبی از یک طرف و وضع کوهستانی، به خصوص شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران از طرف دیگر ، موجب گردید که حفر قنوات و استفاده از آبهای زیر زمینی از قدیمی ترین ایام تاریخی مورد توجه خاص ایرانیان قرار گیرد.
آفتابی شدن از اصطلاحات قنایی است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمین می رسد و گفته می شود آفتابی شد یعنی آب قنات از تاریکی خارج شده به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت بعدها مجازأ در مورد افرادی که پس از مدتها از اختفا و انزوا خارج می شوند به کار برده شده است.
شال و کلاه کردن
________________________________________
هر گاه کسی مهیای رفتن باشد و یا بخواهد لباس رسمی به تن کند تا در یکی از مجالس یا تشریفات رسمی شرکت نماید یا به عبارت بالا ارسال مثل کنند.
به علاوه از باب شوخی و مزاح هم در موارد افرادی که قصد عزیمت به کار یا جایی دارند اصطلاحا گفته می شود: فلانی شال و کلاه کرده یعنی مهیای رفتن و آماده عزیمت است.
در عبارت بالا غرض از شال پار چه ای از پشم یا پنبه یا ابریشم است که سابقا روی الخالق( از خالق) به کمر می بستند و روی آن سرداری می پوشیدند.
شال به کمر بستن تا پنجاه سال قبل در ایران رایج بود و جزء آداب و سنن لباس پوشی محسوب می شد ولی دولت پهلوی آن را ممنوع کرد و دستور داد به راه و رسم اروپایی لباس بپوشد و کلاه بر سر نهند.
عبارت شال و کلاه به گفته علامه دهخدا ترکیب عطفی است و اصطلاحا به لباس وزرا و مستوفیان اطلاق می شد که عبارت بود از لباس زربفت و ملیله دوزی با حمایل و نشانه ها و شال ابریشمین و نفیس که به کمر می بستند و همچنین کلاهها ی بسیار بلند از پوستهای بخارا و سمر قندی که بر سر می نهادند و به عصر سلاطین قاجار با این شکل و هیئت در روزهای بار ئ سلام رسمی حاضر می شدند.
چون از شال و کلاه کردن در عصر و زمان سلسله قاجار یه معنی و مفهوم آماده شدن و مهیای رفتن افاده می شد لذا این عبارت رفته رفته به صورت ضربالمثل در آمد و در حال حاضر با آنکه شال و کلاهی در بین نیست و جز معدودی از روستاییان کهنسال که بر رسم و سنت قدیم باقی هستند دیگر کسی شال به کمر نمی بندد و کلاه پوستین بر سر نمی نهد مع ذالک عبارت شال و کلاه کردن به اعتبار سابقه و ریشه تاریخی در مورد افرادی که عزم جزم دارند تا به جایی بروند مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.
آب حیات نوشید
________________________________________
درباره کسانی که عمر طولانی کنند و روزگاری دراز در این جهان بسر برند ، از باب تمثیل یا مطایبه می گویند فلانی آب حیات نوشیده . ولی این عبارت مثلی بیشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشریت و انسانیت که نام نیک از خود به یادگار گذاشته. زنده جاوید مانده اند. به کا می رود. این ضرب المثل به صور و اشکال آب حیوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگانی و آب اسکندر نیز به کار رفته، شعرا و نویسندگان هر یک به شکلی در آثار خویش آورده اند.
اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است.
اسکندر مقدونی پس از فتح سغد و خوارزم از یکی از معمرترین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمه ای است که به آن آب حیوان گویند، چون تن در آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانشان دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند . پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مظلم فرو رفته بود . اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و یکهزارو دویست نفر سربارز ورزیده خورشید چهل روزه بر گرفت و داخل ظلمات شد.
پس از آن طی مسافتی ، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه اسکندر و همراهان را از پیشروی باز داشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند راه را نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به یکصد و شصت نفر تقلیل داد.
باری اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگهای بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید . اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش اندر یاس دستور داد غذایی طبخ کند . آندریاس یک عدد ماهی از ماهیهای خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقا ماهی زنده شد و از دست آندریاس سرید در آب چشمه فرو رفت. آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد . قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند ، اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند ، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند . به روایت دیگر اسکندر به همراهان گفت:" هر کس از این سنگها بردارد و هر کس بر ندارد بالسویه پشیمان خواهد شد ." عده ای از آنها سنگ را بر داشتند و در خورجین اسب خود ریختند ولی عده ای اصلا بر نداشتند . چون به روشنایی آفتاب رسیدند معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کریمه یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همانطوری که اسکندر گفته بود آنهایی که بر نداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیده و کسانی که بر داشته بودند افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتند . دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از این پیش آمد سخت بر آشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع وی را آگاه نکرد تا از آن آب حیات بنوشد و زندگی جاودانه یابد، اما چه سود که کار از کار گذشته راه بازگشت نداشت. تنها کاری که برای اطفای نایره غضب خویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد .
سبیلش را چرب کرد
________________________________________
عبارت بالا کنایه از رشوه دادن و به اصطلاح دیگر حق و حساب دادن است.
برای رشاء و ارتشاء اصطلاحات زیادی وجود دارد که از همه مصطلح و معروفتر همین ضرب المثل بالا و اصطلاح خر کریم را نعل کرد است.
در بعضی از کتب تاریخی آمده که فرستادگان خسرو پرویز پادشاه ساسانی که همه سبیلهای کلفت داشته اند چون به خدمت رسول اکرم (ص) رسیدند حضرت فرمود : من تشبه بقوم فهو منهم. به همین جهت مسلمین از آن تاریخ سبیل را کوتاه کردند و بر ریش افزودند.
در عصر صفویه بازار سبیل دوباره رونق یافت و سلاطین صفویه به علت انتساب به شیخ صفی الدین اردبیلی چون خود را اهل عرفان و تصوف می دانستند و به همین سبب لقب مرشد کامل را اختیار کرده بودند لذا غالبا سبیلهای چخماقی و کلفت می گذاشتند و مریدان و پیروانشان را نیز به این امر تشویق می کردند. کسانی که سبیلهای بلند و چخماق داشتند ناگزیر بودند همه روزه چند بار به نظافت و آرایش آن بپردازند زیرا اگر تعلل و تسامح می ورزیدند سبیلها آویزان می شد و آن هیبت و زیبایی که انظار دیگران را به خود جلب نماید از دست می داد.
سبیل پر پشت و متراکم وقتی به هم پیوسته می شد و جلا پیدا می کرد که آن را چرب می کردند و با دست مالش می دادند.
آنهایی که قدرت و تمکن کافی نداشتند خود به این کار می پرداختند ولی سران و ثروتمندان افرادی را برای سبیل چرب کردن داشتند. کار سبیل چرب کن این بود که در مواقع معین که صاحب سبیل مهمانی رسمی داشت و یا می خواست به مهمانی برود دست به کار می شد و با روغن مخصوص سبیل را جلا و زیبایی می بخشید.
بدیهی است اگر از عهده سبیل چرب کردن به خوبی بر می آمد صاحب سبیل مشعوف و خرسند می شد و در این موقع سبیل چرب کن هر چه می خواست از طرف صاحب سبیل بر آورده می شده است.
به این ترتیب بود که اصطلاحات: سبیلش را چرب کن ، سبیل کسی را چرب کردن ، سبیل چرب شده ، و امثال آن مرسوم شد و کم کم رایج گردید.
سوراخ دعا را گم کردی
________________________________________
گاهی اتفاق می افتد که شخص کم مایه ای به اتکای محفوظات و مسموعاتش در غیر موقع و مورد معین اظهار فضل می کند که کمترین ار تباطی با موضوع مورد بحث ندارد. پاسخ عقلا و ظرفای مجلس به این زمره از مردم این است که: دعا بلدی ولی ، سوراخ دعا را گم کردی ، یعنی چیزکی در چنته داری ولی نمی دانی کجا مصرف کنی.
عبارت مثلی بالا مربوط به حکایت شیرین و آموزنده ی است که مولانا مولوی بلخی در جلد چهارم کتاب مثنوی معنوی به نظم آورده و در این حکایات شخصی به وقت استنجا به جای آنکه دعای اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المطهیرین را بخواند اشتباها دعای الهم ارحنی رائحة الجنته را که مر بوط به سوراخ بینی است و در وقت استنشاق می خوانند بر زبان جاری کرد . عزیزی گفت:" ورد را خوب بلد هستی ولی سوراخ دعا را گم کرده ای."
از کوره در رفت
________________________________________
این مثل سائره در مورد افرادی به کار می رود که سخت خشمگین شوند و حالتی غیر ارادی و دور از عقل و منطق به آنها دست دهد. در چنین مواقعی چهره اشخاص پرچین و سرخگونه می شود، رگهای پیشانی و شقیقه ورم می کند ، فریادهای هولناک می کشند و خلاصه اعمال و رفتاری جنون آمیز از آنها سر می زند اما ریشه و علت تسمیه این ضرب المثل :
برای گداختن آهن رسم و قاعده برای آن است که درجه حرارت کوره آهنگری را تدریجأ بالا میبرند تا آهن سرد به تدریج حرارت بگیرد و گداخته و مذاب گردد ، چه آهنها بعضأ این خاصیت را دارند که چنانچه غفلتأ در معرض حرارت شدید و چند صد درجه قرار گیرند، سخت گداخته می شوند و با صداهای مهیبی منفجر شده از کوره در می روند، یعنی به خارج پرتاب می شوند . افراد سریع التأثر و عصبی مزاج اگر در مقابل حوادث غیر مترقبه قرار گیرند آتش خشم و غضبشان چنان زبانه می کشد که به مثابه همان آهن گداخته از کوره اعتدال خارج می شوند و اعمالی غیر منتظره از آنها سر می زند که پس از فروکش کردن اطفای نایره غضب از کرده پشیمان می شوند و اظهار ندامت می کنند.
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
________________________________________
ضرب المثل بالا که مصراعی از غزل شیوای حافظ شیرین سخن است پس از برخورداری از شیرین کامیها و خوشیها زودگذر از باب ارسال مثل گفته می شود. در جای دیگر هنگامی مورد استفاده قرار می گیرد که شخص یا هیئت یا جمعیتی در مقابل انجام خدمت دست به کار شوند ولی هنوز به نتیجه نرسیده حادثۀ غیر مترقبی آنها را از انجام نقشه و ادامۀ خدمتگزاری بازدارد. چون منشأ و علتی تاریخی موجب سرودن این غزل و مصراع مثلی بالا شده است علی هذا لازم است به شرح ریشۀ تاریخی آن بپردازیم.
به طوری که در مقالۀ چو فردا شود فکر فردا کنیم مذکور افتاد شاه شیخ ابواسحاق اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به سال 758 هجری به فرمان امیر مبارزالدین محمد سر سلسلۀ آل مظفر در میدان سعادت شیراز به قتل رسید.
ابواسحاق سرداری لایق و حکمرانی دانشمند بود. در علم نجوم دست داشت و خود نیز شعر نیکو می سرود چنان که دو رباعی زیر را آن گاه که می خواستند او را از زندان برای کشتن ببرند و مرتجلاً سرود و یا به قولی بر دیوار زندان به یادگار نوشت:
افسوس که مرغ عمر را دانه نماند
امید بهیچ خویش و بیگانه نماند
دردا و دریغا که درین مدت عمر
از هر چه بگفتیم جز افسانه نماند
با چرخ ستیزه کار مستیز و برو
با گردش دهر در میاویز و برو
زین جام جهان نما که نامش مرگ است
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو
شاه ابواسحاق نسبت به فضلا و دانشمندان علاقه و محبتی خاص داشت و دربارش مأمن اهل علم و ادب بوده است. در مراتب علو همت و دانش دوستی او همین یک نکته به نقل از جامع التواریخ رشیدی کفایت می کند:
"...بر در مسجد عتیق دکان شاه عاشق شاعر بود و او قناد بود که شعر به زبان شیرازی گفتی. روز جمعه امیر شیخ ابوالسحاق از نماز جمعه بیرون آمد شاه عاشق بر او ثنا گفت. آمد بر گوشۀ دکان او نشست و گفت:"من امروز دکاندار شاه عاشقم، بیایید و از من نقل خرید." هر امیری و سرداری از رخت و کمر و شمشیر و خنجرهای زرنگار و نقد هر چه می دادند امیر شیخ قدری از نبات قرصه و نقل قنادی می داد تا دو صد هزار دینار از این اجناس جمع شد و به قدر ده من از این اجناس نبود که به مردم داده بعد از آن سوار شد. شاه عاشق بر بالای دکان رفت و گفت:"ای خلایق شیراز، به صدقۀ سر پادشاه بخشیدم، بیایید و تالان کنید و دکان مرا بغارتید." در یک زمان مردم تالان کردند. پادشاه را گفتند، گفت:"او از ما صاحب کرمتر است."
پایۀ جود و سخاوت و دانش دوستی شیخ ابواسحاق تا به حدی بود که عبید زاکانی آن شاعر رند کهنه کار که در عزت نفس و مناعت طبع، فلک را بازیچه می پنداشت در رثایش چنین سروده است:
سلطان تاجبخش جهاندار، امیر شیخ
کآوازۀ سخاوت وجودش جهان گرفت
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
در عیش و ساز عادت خسرو بنا نهاد
در عدل و رسم شیوۀ نوشیروان گرفت
بنگر که روزگار چه منصوبه ای نمود
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار ازین میتوان گرفت
بیچاره آدمی که ندارد بهیچ حال
نی بر ستاره دست و نه بر آسمان گرفت
حافظ نیز با وجود آنکه در شیراز اقامت داشت از مهابت و صلابت محتسب شهر یعنی امیر مبارزالدین محمد نهراسیده در تأسف از واقعۀ شیخ ابواسحاق این گونه افادۀ مطلب کرد:
یاد باد آنکه سر کوی توأم منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت بشرح آنچه برو مشکل بود
آه از آن جورو تطاول که درین دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم. هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان بخرابات شدم
خم می دیدم، خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل درین مسئله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقۀ کبک خرامان حافظ
که از سر پنجۀ شاهین قضا غافل بود
درود
پیشاپیش اگر تعدادی تکراری هست عذرم را پذیرا باشید
آدم خشمگين نميتواند حقيقت را بگويد
ضرب المثل چيني
__________________
آدم درستكار به خاطر يك قطعه استخوان خود را به سگ تبديل نميكند
ضرب المثل دانماركي
__________________
انسان در هر كار بايد بداند كجا بايد ترمز كرد
ضرب المثل فرانسوي
__________________
ازدواج در ضربالمثلهای جهان
١-هنگام ازدواج بيشتر با گوش هايت مشورت كن تا با چشم هايت.( ضرب المثل آلمانی)
٢- مردی كه به خاطر " پول " زن می گيرد، به نوكری می رود. ( ضرب المثل فرانسوی )
۳- لياقت داماد ، به قدرت بازوی اوست . ( ضرب المثل چينی )
۴- زنی سعادتمند است كه مطيع " شوهر" باشد. ( ضرب المثل يونانی )
٥- زن عاقل با داماد " بی پول " خوب می سازد. ( ضرب المثل انگليسی )
٦- زن مطيع فرمانروای قلب شوهر است. ( ضرب المثل انگليسی )
٧- زن و شوهر اگر يكديگر را بخواهند در كلبه ی خرابه هم زندگی می كنند. ( ضرب المثل آلمانی )
٨- داماد زشت و با شخصيت به از داماد خوش صورت و بی لياقت . ( ضرب المثل لهستانی )
٩- دختر عاقل ، جوان فقير را به پيرمرد ثروتمند ترجيح می دهد. ( ضرب المثل ايتاليايی)
١٠-داماد كه نشدی از يك شب شادمانی و عمری بداخلاقی محروم گشته ای .( ضرب المثل فرانسوی )
١١- دو نوع زن وجود دارد؛ با يكی ثروتمند می شوی و با ديگری فقير. ( ضرب المثل ايتاليايی )
١٢- در موقع خريد پارچه حاشيه آن را خوب نگاه كن و در موقع ازدواج درباره مادر عروس تحقيق كن . ( ضرب المثل آذربايجانی)
١٣- برا ی يافتن زن می ارزد كه يك كفش بيشتر پاره كنی . ( ضرب المثل چينی )
١٤- تاك را از خاك خوب و دختر را از مادر خوب و اصيل انتخاب كن . ( ضرب المثل چينی )
١٥- اگر خواستی اختيار شوهرت را در دست بگيری اختيار شكمش را در دست بگير. ( ضرب المثل اسپانيايی)
١٦- اگر زنی خواست كه تو به خاطر پول همسرش شوی با او ازدواج كن اما پولت را از او دور نگه دار . ( ضرب المثل تركی )
١٧- ازدواج مقدس ترين قراردادها محسوب می شود. (ماری آمپر)
١٨- ازدواج مثل يك هندوانه است كه گاهی خوب می شود و گاهی هم بسيار بد. ( ضرب المثل اسپانيايی )
١٩- ازدواج ، زودش اشتباهی بزرگ و ديرش اشتباه بزرگتری است . ( ضرب المثل فرانسوی )
٢٠- ازدواج كردن وازدواج نكردن هر دو موجب پشيمانی است . ( سقراط )
٢١- ازدواج مثل اجرای يك نقشه جنگی است كه اگر در آن فقط يك اشتباه صورت بگيرد جبرانش غير ممكن خواهد بود. ( بورنز )
٢٢- ازدواجی كه به خاطر پول صورت گيرد، برای پول هم از بين می رود. ( رولاند )
٢٣- ازدواج هميشه به عشق پايان داده است . ( ناپلئون )
٢٤- اگر كسی در انتخاب همسرش دقت نكند، دو نفر را بدبخت كرده است . ( محمد حجازی)
٢٥- انتخاب پدر و مادر دست خود انسان نيست ، ولی می توانيم مادر شوهر و مادر زنمان را خودمان انتخاب كنيم . ( خانم پرل باك)
٢٦- با زنی ازدواج كنيد كه اگر " مرد " بود ، بهترين دوست شما می شد . ( بردون)
٢٧- با همسر خود مثل يك كتاب رفتار كنيد و فصل های خسته كننده او را اصلاً نخوانيد . ( سونی اسمارت)
٢٨- برای يك زندگی سعادتمندانه ، مرد بايد " كر " باشد و زن " لال " . ( سروانتس )
٢٩- ازدواج بيشتر از رفتن به جنگ " شجاعت " می خواهد. ( كريستين )
٣٠- تا يك سال بعد از ازدواج ، مرد و زن زشتی های يكديگر را نمی بينند. ( اسمايلز )
ازدواج در ضربالمثلهای جهان
٣١- پيش از ازدواج چشم هايتان را باز كنيد و بعد از ازدواج آنها را روی هم بگذاريد. ( فرانكلين )
٣٢- خانه بدون زن ، گورستان است . ( بالزاك )
٣٣- تنها علاج عشق ، ازدواج است . ( آرت بوخوالد)
٣٤- ازدواج پيوندی است كه از درختی به درخت ديگر بزنند ، اگر خوب گرفت هر دو " زنده " می شوند و اگر " بد " شد هر دو می ميرند. ( سعيد نفيسی )
٣۵- ازدواج عبارتست از سه هفته آشنايی، سه ماه عاشقی ، سه سال جنگ و سی سال تحمل! ( تن )
٣٦- شوهر " مغز" خانه است و زن " قلب " آن . ( سيريوس)
٣٧- عشق ، سپيده دم ازدواج است و ازدواج شامگاه عشق . ( بالزاك )
٣٨- قبل از ازدواج درباره تربيت اطفال شش نظريه داشتم ، اما حالا شش فرزند دارم و دارای هيچ نظريه ای نيستم . ( لرد لوچستر)
٣٩- مردانی كه می كوشند زن ها را درك كنند ، فقط موفق می شوند با آنها ازدواج كنند. ( بن بيكر)
٤٠- با ازدواج ، مرد روی گذشته اش خط می كشد و زن روی آينده اش . ( سينكالويس)
٤١- خوشحالی های واقعی بعد از ازدواج به دست می آيد . ( پاستور )
٤٢- ازدواج كنيد، به هر وسيله ای كه می توانيد. زيرا اگر زن خوبی گيرتان آمد بسيار خوشبخت خواهيد شد و اگر گرفتار يك همسر بد شويد فيلسوف بزرگی می شويد. ( سقراط)
٤٣- قبل از رفتن به جنگ يكی دو بار و پيش از رفتن به خواستگاری سه بار برای خودت دعا كن . ( يكی از دانشمندان لهستانی )
٤٤- مطيع مرد باشيد تا او شما را بپرستد. ( كارول بيكر)
٤٥- من تنها با مردی ازدواج می كنم كه عتيقه شناس باشد تا هر چه پيرتر شدم، برای او عزيزتر باشم . ( آگاتا كريستی)
٤٦- هر چه متأهلان بيشتر شوند ، جنايت ها كمتر خواهد شد. ( ولتر)
٤٧- هيچ چيز غرور مرد را به اندازه ی شادی همسرش بالا نمی برد، چون هميشه آن را مربوط به خودش می داند . ( جانسون )
٤٨- زن ترجيح می دهد با مردی ازدواج كند كه زندگی خوبی نداشته باشد ، اما نمی تواند مردی را كه شنونده خوبی نيست ، تحمل كند. ( كينهابارد)
٤٩- اصل و نسب مرد وقتی مشخص می شود كه آنها بر سر مسائل كوچك با هم مشكل پيدا می كنند. ( شاو)
٥٠- وقتی برای عروسی ات خيلی هزينه كنی ، مهمان هايت را يك شب خوشحال می كنی و خودت را عمری ناراحت ! ( روزنامه نگار ايرلندی )
٥١ – هيچ زنی در راه رضای خدا با مرد ازدواج نمی كند. ( ضرب المثل اسكاتلندی)
٥٢ – با قرض اگر داماد شدی با خنده خداحافظی كن . ( ضرب المثل آلمانی )
٥٣ – تا ازدواج نكرده ای نمی توانی درباره ی آن اظهار نظر كنی . ( شارل بودلر )
٥٤ – دوام ازدواج يك قسمت روی محبت است و نُه قسمتش روی گذشت از خطا . ( ضرب المثل اسكاتلندی )
٥٥ – ازدواج پديده ای است برای تكامل مرد. ( مثل سانسكريت )
٥٦ – زناشويی غصه های خيالی و موهوم را به غصه نقد و موجود تبديل می كند . (ضرب المثل آلمانی)
٥٧– ازدواج قرارداد دو نفره ای است كه در همه دنيا اعتبار دارد. ( مارك تواين)
٥٨ – ازدواج مجموعه ای ازمزه هاست هم تلخی و شوری دارد. هم تندی و ترشی و شيرينی و بی مزگی . (ولتر)
٥٩ – تا ازدواج نكرده ای نمی توانی درباره آن اظهار نظر كنی. ( شارل بودلر )
زن در ضربالمثلهای جهان
زنان سوژه ضربالمثلهای متعددی هستند و اين مطلب تنها مربوط به افغانستان نيست. نگاهی داريم به چند ضرب المثل درباره زنان از کشورهای مختلف جهان:
انگليسی:
زن فقط يک چيز را پنهان نگاه میدارد آنهم چيزی است که نمیداند.
هلندی:
وقتی زن خوب در خانه باشد، خوشی از در و ديوار می ريزد.
استونی:
از خاندان ثروتمند اسب بخر و از خانواده فقير زن بگير.
فرانسوی:
آنچه را زن بخواهد، خدا خواسته است.
انتخاب زن و تربوز مشکل است.
بدون زن، مرد موجودی خشن و نخراشيده بود.
آلمانی:
کاری را که شيطان از عهده بر نيايد زن انجام میدهد.
وقتی زنی میميرد يک فقته از دنيا کم میشود.
کسی که زن ثروتمند بگيرد آزادی خود را فروخته است.
آنکه را خدا زن داد، صبر همه داده.
گريه زن، دزدانه خنديدن است.
يونانی:
شرهاي سهگانه عبارتند از: آتش، طوفان، زن.
برای مردم مهم نيست که زن بگيرد يا نگيرد، زيرا در هر دو صورت پشيمان خواهد شد.
ضرب المثل چینی :
1- هرقدر بر شماره قوانین و مقررات افزوده می شود تعداد مجرمین بیشتر می شود.
2- ساختمان های بزرگ از سایه شان معلوم می شوند و مردان بزرگ از تعداد دشمنانشان
گر میخواهی برای یک روز در عذاب باشی مهمان به خانه بیاور. اگر میخواهی برای یکسال معذب باشی پرنده ای را نگهدار و اگر میخواهی مادام العمر معذب باشی ، ازدواج کن.
وقتی شیپور آماده باش را در گورستان زدند گورکن پیر آمادگی خود را اعلام کرد.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
همه ملل جهان برای خودشون ضرب المثل هایی دارن که نشان دهندۀ غنای فرهنگی آنها می باشد. ایرانیان نیز از این امر مستثنی نیستند. ولی باید قبول کرد که غنای فرهنگی ایرانیان کم نظیر است.
ای دوست عزیز با فراگیری ضرب المثل های ناب ایرانی پاسدار شایسته فرهنگ غنی ایرانی باشیم.
آب از آب تکان نمیخوره !
کاربرد : کنایه از اینست که همه جا امن امان خواهد بود و مسأله ای پیش نخواهد آمد.
آب از دستش نمیچکه !
کاربرد : در مورد آدم خسیس به کار می رود.
آب از سرچشمه گله !
کاربرد : وقتی به کار می رود که افراد بالا سری مسبب کاری شده باشن.
آب از سرش گذشته !
کاربرد : در مورد کسی به کار میرود که در یک زمینه مغبون شده و دیگر امیدی به اصلاح وی نیست.
آب پاکی روی دستش ریخت !
کاربرد : وقتی کسی را به کلی از امری نا امید کنند.
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم !
کاربرد : مقصود و مراد در پیش ماست و ما از آن خبر نداریم.
آب را گل آلود میکنه که ماهی بگیره !
کاربرد : در مورد کسی به کار می رود که به یک مسأله دامن می زند تا از آن یک استفاده ای ببرد.
آب زیر پوستش افتاده !
کاربرد : در مورد کسی که چاق شده و سر حال آمده است به کار می رود.
آب که یه جا بمونه می گنده !
کاربرد : در مورد کسی گفته می شه که در حالت سکون و بی تحرکی و تنبلی به سر می بره.
آبکشو باش به کفگیر میگه تو سه تا سوراخ داری !
کاربرد : در مورد کسانی به کار می ره که خودشون سر تا پا عیبن ولی می شینن عیب مردمو در می یارن.
آب نیست وگرنه شنا گره ماهریه !
کاربرد : در مورد کسانی به کار می رود که ذاتاً بد ذاتن .اگه بد ذاتیشونو نشون نمی دن به خاطره اینکه موقعیتشو به دست نیاوردن.
<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<
آخر شاه منشی کاه کشی است !
کاربرد : عاقبت کسی که پا را از گلیم خودش فراتر میگذارد گدائی است.
آدم بد حساب دوبار میده !
کاربرد : آدم بد حساب نوعاً مجبور می شود بدهی را با خسارت بپردازد.
آدم خوش حساب شریک مال مردمه!
کاربرد : کسی که قرضهای خودشو به موقع می پردازه برای دفعات بعدی نیز می تواند از مردم قرض بگیره. در واقع شریک مالشون بشه.
آدم زنده زندگی میخواد !
کاربرد : وقتی به کار می رود که از کسی تقاضای خرید یک سری وسایل برای زندگی می شود.
آدم گدا اینهمه ادا ؟!
کاربرد : در مورد افرادی به کار می رود که ناز و اداشان متناسب با وضع و حالشان نیست.
ما که آرد خودمنو بیختیم و الکمنو آویختیم !
کاربرد : این در باره کسانی به کار می رود که ازشان سنی گذشته و دیگر آنچنان در پی لذات دنیوی و امورات مادی نیستند.
آرزو بر جوانان عیب نیست !
کاربرد : زمانی به کار می رود که یک فرد جوان از آمال و آرزوهای خود می گوید.
آسوده منم که خر ندارم از قیمت جو خبر ندارم !
کاربرد : وقتی به کار می رود که فردی از مشکلات داشته های خودش می گوید و در مقابل فردی که فاقد آن امورات باشد این را به کار می برد. مثلاً شخصی از
مشکلات خاص ماشین داری می گوید و فردی که ماشین ندارد این ضرب المثل را به کار می برد.
آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه !
کاربرد : در مورد افرادی به کار می رود که کاری به کار کسی یا چیزی ندارند.در عوض دوست ندارند کسی هم به آنها کاری داشته باشد.
آش نخورده و دهن سوخته!
کاربرد : در مورد متهم بی گناه گفته می شود. کسی که کاری رو نکرده ولی به انجام آن کار متهمش کردن.
آفتابه خرج لحیمه!
کاربرد : وقتی به کار می ره که یه چیزی رو بخوان تعمیر کنن ولی انقدره از بین رفته باشه که به تعمیر کردنش نیارزه.
اومدم ثواب کنم کباب شدم!
کاربرد : در موردی به کار می ره که یه خیرخواه اقدام به یه عمل نیکی می کنه و خودش به عذاب می افته.
اومد زیر ابروشو برداره زد چشمشم کور کرد!
کاربرد : در مورد کسی به کار می ره که امده یه کاری را درست کنه بدتر می زه همه چیزو خراب می کنه.
آنچه دلم خواست نه آن شد آنچه خدا خواست همان شد!
کاربرد : مصلحت کار در هر چیزی باشه همون میشه زیادم به خواسته ما نیست.
آنرا که حساب پاکه از محاسبه چه باکه؟!
کاربرد : وقتی بخوان در مورد فردی تحقیق کنند که ببینن چه کارستو چه کارا کرده فردی که می خواد ازش تحقیق بشه اینو میگه.
آنقدر بایست تا علف زیر پات سبز بشه!
کاربرد : وقتی به کار می ره که انتظاری بی ثمر باشه.
آنقدر سمن هست که یاسمن توش گمه!
کاربرد : در موردی به کار می رود که می خوان بگن که مثل این فرد یا کار یا چیز فراوان هست و فقط این مورد تک نیست.
بينوا غذا مي طلبد و پولدار اشتها.
باد آورده را باد همي برد.
به هر باد خرمن نشايد فشاند.
بخت را در بازار نمي فروشند.
بالاي سياهي رنگي نيست!
به راحتي نرسيد آن که زحمت نکشيد.
به دشت آهوي نگرفته نبخش!
به نرمي توان رخنه در سنگ کرد.
با ريسمان پوسيده ته چاه نبايد رفت.
بر نيايد ز مردگان آواز!
به زن لال هم اگر اسرار خود بسپاري فاش مي کند!(انگليسي)
به آن کس احترام بگذار که کلمه" ميهن" را با احترام ادا مي کند.
بوسه مرد بي سبيل مثل نان بي پنير است!(آلماني)
بيکاري ام الفساد است.
بدبختان هميشه مقصرند.(آلماني)
به ظاهر نبايد قضاوت کرد.(آلماني)
بر حذر باش از کسي که چيزي ندارد از دست بدهد.(ايتالييي)
براي گول زدن زن کافي است به او بگوييم زيباست.(ايتالييي)
براي يک عاشق هيچ کاري دشوار نيست.
براي عشق کهنه درماني وجود ندارد.
بين زن کور و شوهر لال هميشه صلح حاکم است.(لهستاني)
بدون خطر نمي توان بر خطر غلبه کرد.(لهستاني)
براي آدم گرسنه نان شيرين تر از عسل است.(لاتين)
براي فقرا هوا هميشه تاريک و سرد است.(لاتين)
به هر کجا روي از شر خو خلاص نتواني شد(لهستاني)
براي آدم مست عمق دريا فقط تا زانوست(روسي)
بدون باختن برنده نتواني شد.(روسي)
به خاطر شيطان هم که شده شمع روشن کن.(روسي)
بدون کسب مهارت نمي تواني حتي شپشي بگيري(روسي)
با مردم مشورت کن ولي خودت تصميم بگير.(روسي)
بهترين شناگران غرق مي شوند.(بلغارستاني)
بدون تندرستي هيچ کس ثروتمند نيست(کرواتي)
بدون پول انسان نمي تواند به جايي حتي کليسا برود(کرواتي)
بري يافتن زن مي ارزد که يک کفش بيشتر پاره کني(چيني)
با قرض اگر داماد شدي با خنده خداحافظي کن(آلماني)
بچه جغد در نظر مادرش ملکه زيبيي است(روسي)
برخي افراد ارباب پول هستند و برخي برده آن !(روسي)
به بيگانه لاف بزن و فقط به دوستان درد دل بگو(يوگسلاوي)
به هيچکس به جز خودت و اسبت اعتماد نکن!( يوگسلاوي)
بدون عرق ريختن نمي توان به عسل دست يافت.(يوگسلاوي)
به دشمن نگو پيت کي خواب مي رود!(اسکاتلندي)
با باد بيا با آب برو.(اسکاتلندي)
با سکوت مي توان شيطان را عصباني کرد(بلغارستاني)
بدبختي در کنار خوشبختي ايستاده است.(يوگسلاوي)
به کسي درد دل کن که به فريادت رسد.(يوگسلاوي)
بين زن کور و شوهر لال هميشه صلح حاکم است.(لهستاني)
بدون خطر نمي توان بر خطر غلبه کرد.(لهستاني)
براي آدم گرسنه نان شيرين تر از عسل است.(لاتين)
براي فقرا هوا هميشه تاريک و سرد است.(لاتين)
به هر کجا روي از شر خو خلاص نتواني شد(لهستاني)
براي آدم مست عمق دريا فقط تا زانوست(روسي)
بدون باختن برنده نتواني شد.(روسي)
به خاطر شيطان هم که شده شمع روشن کن.(روسي)
بدون کسب مهارت نمي تواني حتي شپشي بگيري(روسي)
با مردم مشورت کن ولي خودت تصميم بگير.(روسي)
پسر خاله ، دوست ديزي!
پز عالي، جيب خالي!
پشت تاپو بزرگ شده!
تاپو ظرفي است از گل چون خمره که در آن آرد و گندم و خرما ذخيره کنند.
پياز هم خودش را داخل ميوه ها کرد!
پياده شو با هم بريم!
پا را به اندازه گليم خود بايد دراز کرد!
پايان شب سيه سپيد است!
پول است نه جان است که آسان بتوان داد!
پول دارها با کباب، بي پول ها بوي کباب!
پيراهن بعد از عروسي براي گل منار خوب است.
پله پله رفت بيد به سوي بام.
پايين پايين ها جاش نيست ، بالا بالاها راهش نيست!
پيش قاضي و ملق بازي؟!
پيش از آخوند به منبر نرو!
پس از چهل سال چارپا داري، الاغ خودش را نمي شناسد!
پس از قرني شنبه به نوروز مي افتد!
پنج انگشت برادرند، برابر نيستند!
پسر کو ندارد نشان از پدر تو بيگانه خوانش ، نخوانش پسر!
پي خر مرده مي گردد تا نعلش را بکند!
پوست خرس نزده را مي فروشد!
پول پيدا کردن آسان است اما نگهداري اش مشکل است!
پنجه با شير زدن و مشت با شمشير، کار خردمندان نيست!
پيش ديوار آنچه مي گويي هوش ----------- دار تا نباشد در پس ديوار موش!
١-هنگام ازدواج بيشتر با گوش هايت مشورت كن تا با چشم هايت.( ضرب المثل آلمانی)
٢ - مردی كه به خاطر " پول " زن می گيرد، به نوكری می رود. ( ضرب المثل فرانسوی )
۳- لياقت داماد ، به قدرت بازوی اوست . ( ضرب المثل چينی )
۴- زنی سعادتمند است كه مطيع " شوهر" باشد. ( ضرب المثل يونانی )
٥- زن عاقل با داماد " بی پول " خوب می سازد. ( ضرب المثل انگليسی )
در دهن داروغه را گذاشت
روزي بود روزگاري بود. داروغهاي در شهري بود و اتفاق روزگار زني داشت كه از زشتي طعنه به كدو تنبل ميزد. زن داروغه به اين زشتي خيلي هم حسود بود و هر وقت زن خوشگلي ميديد حسوديش گل ميكرد مخصوصاً هر وقت حمام ميرفت بيشتر به ياد زشتي خودش و خوشگلي زنهاي ديگر ميافتاد و بيشتر حسوديش ميشد و با اينكه هميشه با غلام و كنيز و هزار جور دنگ و فنگ حمام ميرفت، با وجود اين چشمش كه به زنهاي ديگر ميافتاد خون خونش را ميخورد.
تا اينكه يك روز كه از حمام ميرود خانه به داروغه ميگويد: تو بايد به جارچي ها بگی همه جا جار بزنند که بعد از این همه با لنگ حمام برن. در قديم لنگ نميبستند و از آن روز لنگ باب ميشود.
روزي از روزها زن بدبختي كه از هيچ جا خبر نداشته وارد حمام ميشود و پس از آنكه لباسهايش را در ميآورد و ميخواهد لخت وارد حمام بشود حمامي نميگذارد. هرچه التماس ميكند حمامي ميگويد: حكم داروغه است. زن هرچه ميگويد: من غير از لباسهايم چيزي ندارم به خرج حمامي نميرود. زن يك دستمال سه گوش پارهپاره داشته كه وسطش هم وصلهاي بوده عاقبت دو پر دستمال را طوري جلوش ميبندد كه وصله ميافتد روي مخرجش اما جلوش تا نافش بيرون ميماند و شكل اين زن خيلي خندهدار ميشود. وقتي وارد حمام ميشود نگاهش به زني ميافتد و ميبيند خيلي به او احترام ميگذارند. اين زن، زن داروغه بوده كه از قضا آن روز به حمام آمده بود و هنگامي كه زن ميرود كارش را بكند و سر و كلهاش را بشويد زن داروغه نگاهش به او ميافتد و از او مؤاخذه ميكند: چرا اين ريختي وارد حمام شدي؟ اين چيست به خودت بستي؟ زن دستش را ميزند روي وصله دستمال پاره پارهاي كه روي مخرجش را پوشانده بوده و ميگويد: در دهن داروغه رو بستم.
زن داروغه از اين لطيفه خوشش ميآيد و آنقدر به قيافه اين زن و حرفي كه گفته بود ميخندد كه به ريسه ميافتد و وقتي به خانه برميگردد به شوهرش ميگويد واژ به واژار بكن كه بعد از اين هركه هر جور ميخواهد به حمام برود.
آب خوش از گلو پایین نرفتن :
زندگی نا موافق داشتن , روز و روزگار خوش به خود ندیدن .
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم(....یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم):
همانند: آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد.
آب دریا از دهان سگ نجس نمی شود:
از بدگویی کردن نسبت به کسی, شخصیت و فضیلت او کاسته نمی شود.همانند: مه فشاند نور و سگ عوعو کند .
آب گل آلود میکند ماهی بگیرد:
دزد بازار آشفته میخواهد . برای منظور خود سایرین را بجان یکدیگر می اندازد.
آب رفته به جوی امد:
فرج بعد شدت , بازیافتن سلامتی پس از بیماری, رستگاری پس از عذاب .
آبروی کسی را بردن:
شرمندگی و شرمساری کسی را فراهم کردن, بی احترامی به کسی کردن .
آب زیر پوست کسی رفتن ( آوردن) ( افتاده):
پس از یک بیماری سخت فربه شدن , 'گشایشی در زندگی خود به دست آورده .
آب زیر کاه بودن( آب زیر کاه ):
مکار و فریب کار بودن , پنهان کار و حیله گر .
ز چرب و نرمی دشمن فریب عجز مخور دلیر بر سر این آب زیر کاه مرو
آب که از سر گذشت چه یک نی چه صد نی:
بالاتر از سیاهی رنگی نیست , چون مصیبتی روی آور شود کم و زیاد آن تفاوت نکند.
آب که آمد تیمم باطل است :
همانند: تیمم باطل است آنجا که آبست , وقتی آنچه اصل و واقعی است به دست آید به نوع بدلی آن نیازی نخواهد بود
آب که سر بالا برود قورباغه آواز ابوعطا می خواند:
از سر شکستگی شخص عاقل , جاهل به خنده در می آید .
آب که یک جا بماند می گندد:
مهمان هر چند عزیز است اگر دیر بماند عزتش نمی ماند ,سفر کردن بر حرمت انسان می افزاید .
آش کشک خالته بخوری پا ته نخوری پا ته:
چه بخواهی چه نخواهی باید در هر صورت بپذیری, این امری است که به گردن تو افتاده.
آشنا داند زبان آشنا:
دو نفری که با هم الفت و دوستی دارند زبان یکدیگر را بهتر میفهمند و به خصوصیات هم واقفند ,دردمند درد دیگری را بهتر می فهمد.
آش نخورده دهان سوخته :
کاری نکرده دچار بدنامی شدن , گناهی نکرده به مجازات رسیدن , همانند: گرگ دهان آلوده و یوسف ندریده.
آشی برای کسی پختن :
سوسه آمدن , مایه گرفتن برای کسی , زمینه کار کسی را خراب کردن.
آفتاب آمد دلیل آفتاب:
آشکارا مانند روز ,گفتن مطلبی که احتیاج به دلیلی ندارد.
آفتاب از کدام طرف در آمده:
اتفاقی رخ داده که انتظار آن نمیرفت , ابراز محبت از کسی برخلاف تصور.
آفتاب از کدام طرف دمید که تو امروز یاد ما کردی (ایرج میرزا)
آفتاب لب بام ( آفتاب سر دیوار):
روزگارش به پایان رسیده , عمری از او باقی نیست .
آن غلامي كه داشتي سياه بود :
به شوخي ، حرفت را به زبان خوش مي پذيرم ، ولي فرمانبر تو نمی شوم
پاسخ به شوخي ، پولش حلال بود سفيد درآمد .
آدم نبايد پايش را از گليم خود درازتر كند :
حد و حدودي براي هوسها و تقاضاهايش قائل باشد ،بحق خود قانع باشد.
آدم نمیداند به کدام سازش برقصد:
بر یک عقیده و قرار استوار نیست تا ادم بداند چه کند, بهانه گیر و هردم خیال است .
آسمان و ریسمان بهم بافتن:
دروغ و راست سرهم کردن، حرفهای بی تناسب و بی ربط گفتن.
آمد ثواب کند کباب شد:
ندانسته خطاکار شد، آمد بهترش کند بدترش کرد، آمد ابرو را بردارد چشم را کور کرد. آنهایی را
آدم پير شد حريض مي شود :
آدم در پيري پر توقع و كم حوصله است ، توان خودداري كردن از هوسها و اميال خود را ندارد .
آبي از او گرم نمي شود :
سودي از وي حاصل نخواهد شد ، اميد انجام كاري از سوي او نمي رود .
آخر پيري و معركه گيري :
ارتكاب به اعمال و افعالي كه مناسب سنين بالاي عمر نيست ، هوسبازي در سر پيري .
آن روي ورق را نخواند:
عاقبت كار را در نظر نگرفتن ، در حسابهايم پيش بين آن نكته را نكرده بودم .
آردم را بيختم و الكم را آويختم
ديگر هوسي در دل و ميل انجام كاري در سر ندارم.
آدم پولدار روي سبيل شاه نقاره مي زند :
دارائي و مكنت اسباب نفوذ و قدرت را فراهم مي سازد , ثروت حلال مشكلات است .
آرزو بر جوانان عيب نيست :
كنايه اي است به پيران كه ، هوسها و آرزوهاي بيجا و نامناسب براي سن آنها پسنديده نيست .
آتش بيار معركه بودن :
ايجاد فتنه گري بين چند نفر ، افزودن ماده دشمني و كينه توزي .
آمد ثواب کند کباب شد:
ندانسته خطاکار شد، آمد بهترش کند بدترش کرد، آمد ابرو را بردارد چشم را کور کرد.
آنهایی را که تو خوانده ای ما ازبرکرده ایم:
من از تو هشیارترم و گول ترا نمی خورم، دست تو را خوانده ام
از كيسه خليفه مي بخشد :
از مال ديگران بذل و بخشش كردن ، به حساب ديگري خرج كردن .
اجاقش کور است:
بی فرزند و بدون پشتیبان است، اصلا صاحب فرزندی نمی شود.
اگر كاه از تو نيست كاهدان كه از تو ست :
به شوخي ، اگر خوردني مفت هم هست آنقدر نخور كه به تندرستي تو ضرر برساند .
از خرس مويي غنيمت است :
از آدم خسيس هرچه گرفتي اگر ناچيز هم بود غنيمت است .
انگشت نماي خلق شدن :
رسواي عام و خاص شدن ،معروف و مشهور شدن .
استخوان خرد كردن :
در طلب علم و دانش و کسب آبرو رنج بسیار تحمل كردن ، تجربيات فراواني بزحمت انداختن .
از كفر ابليس مشهورتر است :
در بدنامي همه جا مشهور است ، رسواي خاص و عام است .
احترام امامزاده با متولي است :
احترام هر كسي بسته به اين است كه آبرو و حيثيت آن شخص توسط بستگان او رعايت شود
ادم دروغگو كم حافظه است:
چون حقيقتي در گفته هاي دروغگو نيست ، زيرا حرف بي اساس و ساختگي در حافظه شخص دروغگو نمي ماند ، چون مطلب دروغ است به حافظه سپرده نمي شود.
از روباه پرسيدند: شاهدت كيست؟ گفت دمم:
به دروغگوياني مي گويند كه دروغگوي ديگري را به شهادت مي طلبد.
آنان كه منكرند بگو رو به رو كنند :
روي خود را از يافتن و شنيدن حقيقت امر برنگردانند.
از نو كيسه قرض نكن ( اگر كردي خرج نكن ) :
زيرا در مطالبات خود سختگير است و رعايت شئون وشخصيت كسي را نمي كند .
آبي از او گرم نمي شود:
سودي از وي حاصل نخواهد شد ، اميد انجام كاري ازسوي او نمي رود
از گل نازكتر به كسي نگفتن ( از گل نازكتر حرفي نزدن ) :از روي مهرباني و ادب با كسي صحبت كردن ، به بياني شيرين گفتگو كردن .